مغالطهای ستیزهجویانه در تحلیل و نقد سیاست خارجی جنبش سبز و جمهوری اسلامی
چکیده :نمونهی دیگر این که در ماههای اخیر برخی از همان تحلیلگران دائماً رفتارهای رهبران جنبش سبز را بهخاطر ایدهئولوژیهایی که این رهبران به آنها معتقد اند مورد نقدهای عتابآلود قراردادهاند که چرا ایشان دلبستهگیهای ایدهئولوژیکشان را – خصوصاً آنها که به دههی اول جمهوری اسلامی مربوط است – کنار...
کلمه-محمدمهدی مجاهدی: تحلیلهای بسیاری در ماههای اخیر در مقام فهم و نقد سیاست خارجی جنبش سبز و جمهوری اسلامی خصوصاً در مورد برنامهی هستهای عرضهشدهاست.
لابد شما هم خواندهاید و شنیدهاید که برخی از یک سو در مقام تحلیل، رفتارهای سالهای اخیر دولتی را به نوعی ایدهئولوژی آخرالزمانی ارجاعمیدهند، و از سوی دیگر، در مقام توصیه و تجویز، حملهی نظامی به جمهوری اسلامی را گریز-نا-پذیر میشمارند. یا از سویی، رفتار رهبران جنبش سبز را با ارجاع آنها به تعهدات ایدهئولوژیک و تقیدات دینی آنها تحلیلمیکنند و آنها را نقد میکنند که به اندازهی کافی واقعبین نیستند، واز سوی دیگر، آنها را به همراهی دستکم کلامی با کمپین جنگطلبان علیه ایران فرامیخوانند؛ و جالب این که این دعوت را هم به منافع عینی جنبش سبز و شرط بقای آن ارجاع میدهند.
این یادداشت تلاشی است برای آشکارساختن یکی از مغالطههایی که سنگ بنای بسیاری از این تحلیلها، و در عین حال ریشهی بیکفایتی و نارسایی آنها و در عین حال پیآمدهای خطرناک آنها ست. این مغالطهْ مغالطهای روششناختی است و از جمله ناشی از کاربستِ همزمان و برآمیختنِ نا-روشمند و آشفتهی دو رویکرد کلان در حوزهی سیاست و روابط بینالملل است، یعنی واقعگرایی (realism) و ساختگرایی (constructivism). این دو رویکرد در درجهی اول، در واقع دو رویکرد تحلیلی اند. یعنی نام دو سبک مختلف از کنشها و رفتارهای سیاسی نیستند، بلکه هریک ابزارهایی تحلیلی فراهم میآورند برای فهم، تبیین و توجیه این کنشها و رفتارها. البته هر دو سطحی تجویزی هم دارند که در مقام توصیه به سیاستگذاری و تصمیمسازی منتهیمیشوند.
در تحلیل و نظرورزی در عرصهی روابط و سیاست بینالملل میتوان از مواقف نظری گوناگونی، از جمله از این دو موقف نظری، به مسائل نگریست و اندیشید. این دو نظریه الگوهای مقام کنش، نام دو گونه سیاست هم نیستند، بلکه تئوریهای مقام تحلیل و نقد و نظر اند. واقعگرایی به مثابهی یک نظریه در روابط بینالملل علیرغم تشابه لفظی، مترادف با واقعبینی نیست. واقعبینی یک وصف عمومی است که اجمالاً به افراد و مجموعههایی اطلاق میشود که تخیلاتشان ارتباطشان را با واقعیت قطعنکردهباشد و آرزواندیشی راه خردورزی را بر ایشان نبستهباشد. اما واقعگرایی و ساختگرایی، تا آنجا که به محدودهی بررسی این مقاله برمیگردد، نام دو مکتب و دو خانواده از نظریات در روابط بینالملل است. در دو بخش زیر میکوشم توصیفی اجمالی از این دو بهدستدهم. سپس در بخش سوم در نشاندادن و گشودن مغالطهای میکوشم که بهنظرمیرسد این روزها در پارهای تحلیلها دربارهی جنبش سبز، مصداقهای برجسته و پرشماری یافتهاست.
واقعگرایی در عرصهی روابط بینالملل: رئالیسم یا واقعگرایی مکتبی بزرگ با تنوعات درونی بسیار است. از این رو به جای تعریف آن میتوان ویژگیهایی را به عنوان مشترکات خانوادهگی اعضای مجموعهی گرایشهای رئالیستی بر شمرد. از منظر رئالیستی، سیاستمداران، چه در شرق و چه در غرب، «متخصصانِ حرفهای قدرت» اند، یعنی برای ایشان کسب، حفظ، بسط، و اِعمال (مؤثرِ) قدرت یک خواست نهایی است و هم به-خودی-خود یک مطلوب بالذات. مطابق نگاه رئالیستی، پرسشی نا-به-جا ست اگر از یک سیاستمدار، یک دستگاه یا یک رژیم سیاسی پرسیده شود که قدرت را برای چه میخواهد. سیاست اساساً یعنی عرصهای که تشنهگی قدرت در قالب اشکال مختلفی از کنشها، رفتارهای سیاسی تحقق عینی مییابد.
در بنیان همهی ساختها و ساحتهای کنش سیاسی، از این منظر، هیچ نیست مگر رقابتی پایان-نا-پذیر بر سر قدرت. چرخهی حیات سیاسی بر خاک قدرت میروید، برگ و باری جز قدرت نمیدهد، و هم به خاک قدرت بازمیگردد. این چرخه خودکفا ست و برای بقا و پویایی خود، و نیز برای توضیح خویشتن، هیچ نیازی به مؤلفهای بیگانه با تنافس و تنازع عریان بر سر قدرت ندارد. هیچ چیزِ پیچیده و پوشیدهای فارغ از معادلات بازی قدرت در حوزهی روابط و سیاست بینالملل چندان مؤثر نیست که به زحمت مطالعهاش بیرزد، مثلاً از جنس ارزشهای اخلاقی، هنجارهای فرهنگی و اجتماعی، ایدهها و اندیشههای استعلائی، و ایدهئولوژیهای پیشبرندهی بازیگران سیاسی.
از منظر واقعگرایی، هر قدر هم نمای بیرونی و اعلامی یک دستگاه سیاستخارجی نشانههای ایدهئولوژیک با خود داشتهباشد، تحلیلگر نباید به خطا بیفتد و گمانکند که آن آموزههای ایدهئولوژیک هستند که دارند سیاست خارجی آن واحد ملی را پیش میبرند و سامانمیدهند. اینها فقط تظاهرات بیاهمیت یک سیاست است. سیاست در واقع تابع معادلات صلب و عینی قدرت است. بازیگران سیاسی، چه آنها که نقابی ایدهئولوژیک برمیگیرند، چه آنها که تظاهرات ایدهئولوژیکشان چندان برجسته نیست، همگی هر جا که باشند رفتار شان تابعی است از معادلات قدرت و چیزی جز افزایش وسعت و عمق قدرت خویش نمیجویند. ایدهئولوژی را هم اگر بعضی میخواهند فقط به این خاطر است که آن را در مسیر افزایش قدرت خویش مؤثر دیدهاند و هر جا مزاحم بازی قدرتطلبانهی آنها شود، یا با هزار تعبیر و تفسیر دوراش میزنند، یا به آسانی و ارزانی کناراش میگذارند. ایدهئولوژیها خادم برنامههای سیاسی اند نه مخدوم و پیشران آنها.
بنابراین، از منظر رئالیسم، عاملیت سیاسی (political agency) را دستکم در سطح روابط بینالملل میتوان / باید یکسره به خواست قدرت بهمثابهی مطلوب بالذات فروکاست. ایدهها و هنجارها و ارزشها یا اساساً خارج از دایرهی مفاهیم و واژههای سیاست و روابط بینالملل اند، یا صرفاً جنبهی تزئینی دارند، و یا ارزشی ابزارگونه برای توجیه و مشروعیتبخشی به اقدامات از-پیش-برنامه-ریزی-شده بر محور واقعگرایی سیاسی. بر این اساس مفهوم «قدرت» و همه ی مظاهر عینی کاربست و اعمال آن مثلاً جنگ یا شکنجه درونمایهای طبیعتگرایانه دارد.
بر همین مبنا، این پرسش که آیا مقاصدْ وسائط را توجیهمیکنند، که پرسشی با سرشتی اخلاقی است، پرسشی است که در تحلیل نهایی از نظر رئالیستها بد طراحی شدهاست. به همین خاطر حساسیتورزیدن به کشتاری که جنگ با خود میآورد یا قساوتی که در شکنجه به اوج میرسد یا بیحرمتیای که در نفوذ به حریم خصوصی شهروندان نهفتهاست، از منظر رئالیستی حساسیتهایی «رمانتیک و اخلاقی» است که کمتر میتوان جای مناسبی برای آن در عالم عقلانیت سیاسی ایشان یافت.
مرور کتابی از آلن درشویتز (Alan Dershowitz)، حقوقدان و استاد حقوق جزا در دانشگاه هاروارد، که در سال ۲۰۰۲ به نام چرا تروریسم کارآ ست؟ (Why Terrorism Works?) که فصل مستقلی از آن در توجیه و تجویز مشروط شکنجهی نامحدود برخی مظنونان به همدستی با تروریستها (که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد) پرداختهشدهاست، و دفاع اخیر او از حملهی اسرائیل به کاروان دریایی ترکِ راهی غزه در آبهای آزاد در ماه می ۲۰۱۰ در این زمینه بسیار عبرت آموز است. طرفه این که تنها دلیل نقضی که او خود را موظف به پاسخگویی به آن می بیند در هر دو مورد کارآمدی و سودمندی این اقدامات است. جالبتر این که در مورد شکنجه، او استدلال میکند که دلیل مخالفان درست نیست چون به لحاظ تجربی اثباتشده که شکنجه «واقعاً مؤثر» است، و برای نمونه هم به اعضای «مقاومت فرانسه» در خلال جنگ جهانگیر دوم اشارهمیکند که زیر شکنجهی نازیها محل اختفای همقطارانشان را لو میدادند. اما در مورد حمله به کاروان ترک با وجود آن که آن را «هوشمندانه» نمییابد، باز هم آن را از نظر حقوقی توجیهمیکند!
بر اساس این رویکرد، رفتارهای سیاسی بر اساس نوعی تعینیافتهگی طبیعی و تابع اقتضائات فهمی «طبیعی» از قدرت سامانمیگیرند، و لذا به نحو پیشبینیپذیری کمابیش همیشه از الگوهای واحدی در سراسر دنیا و در همهی جوامع پیرویمیکنند. به این ترتیب، همیشه سویهای پوزیتیویستی، به درجات و با پیچیدهگیهای مختلف، در تحلیلهای مبتنی بر واقعگرایی خودنمایی میکند.
ساختگرایی در روابط بینالملل: ساختگرایی اما در مقام تحلیل و تجویز به نقش تعیینکنندهی ایدهها، هنجارها وارزشها و نیز ایدهئولوژی در شکلگیری روابط و سیاست بین الملل اولویت میدهد. کتاب نظریهی اجتماعی وسیاست بینالملل (Social Theory of International Politics) نوشتهی الکساندر ونت (Alexander Wendt) یکی از مهمترین و معتبرترین منابع برای معرفی این رویکرد است.
بر اساس صورت بندی او از ساختگرایی، روابط و مناسبات سیاسی در منظر ساختگرایان بیش از آن که اقتضای طبیعی موقعیتهای واقعی باشد و تابع الگوهای تکرارشونده و تعمیمپذیر، نتیجهی برگرفتن نگرشهایی است که عمیقاً با فرهنگ پایه و ایدهئولوژی مرجع یک واحد سیاسی تناسب دارد. بر اساس همین نگرشها ست که هر واحد سیاسی نسبتی خاص میان ابزارهای سیاسیای که در اختیار دارد با غایات و اهدافی که برگرفتهاست برقرارمی کند. در واقع از این منظر، ساخت واقعیت سیاسی یک ساخت عینی و پوزیتیو نیست، بلکه ساختهی نحوهی تعبیر و عاملیت کنشگران سیاسی است. تعبیر و عاملیت هر دو بر اساس اولویتبندی خواستها و نیازها هدایتمیشود. این اولویتبندی ریشه در ارزشها، هنجارها، ایدهها و ایدهئولوژی دارند.
بر همین قیاس، سیاست در هر واحد سیاسی محدودیتهایی را تجربهمی کند که همگی صرفاً با حدود «طبیعی» قدرت آن واحد سیاسی تعییننمی شود، بلکه بعضاً ریشه در محظورات و الزامات ایدئولوژیک و دستگاههای ارزشی مرجع کسانی دارد که آن واحد سیاسی را میزیند و میگردانند. کافی بود آن را ایدئولوژی دیگری پیشمیراند تا دامنهی محظورات و مقدورات سیاست در آن واحد سیاسی تغییرکند. چنین نیست که در یک منطق موقعیت فرضی تنها عامل تفاوت رفتارهای سیاسی کنشگران همان تفاوت درجهی برخورداری آنها از منابع عینی قدرت باشد. بازیگران سیاسیِ همتوان هم در یک موقعیت فرضی معین بسته به نظام ارزشی پایهای که دارند رفتارهایی متفاوت بروز میدهند.
نزد ساختگرایان، جنگ قدرت با ارجاع به لایهی زیرین آن که نزاع بر سر غایات و اهداف است، معنادار میشود. بازی سیاسی را نمیتوان مستقل از ارزشهایی که آن را معنادار میکند توضیحداد. کنشها و رفتارهای سیاسی چه در مقام تحقق، چه در مقام تحلیل و چه در مقام توجیه، تابعی هستند از سائقههای ایدهئولوژیکی که آنها پیشمیرانند. بنابراین، سیاست در سطح نزاع بر سر قدرت تابعی از یک منطق چرخهای و خودبسنده نیست.
ساختگرایان باوردارند که تناسب غایات با وسایط صرفاً با ملاک سودمندی آن وسایط برای رسیدن به آن غایات تعیین نمیشود. رفتارهای واحدهای سیاسی گوناگون در عرصهی بینالمللی از جمله تابعی است از ایدهئولوژی سامانبخش و مشروعیتبخش آنها.
بر همین قیاس، سیاق استدلالهای جنگطلبانهی بسیاری نو-محافظهکاران آمریکایی و نیز استدلالهای فلسفی-اخلاقی راجر اسکروتن (Roger Scruton)، فیلسوف محافظهکار انگلیسی، را در دفاع از حملهی دوم آمریکا به عراق در سال ۲۰۰۳ بهخاطر بیاورید. این ارجاع به یک نظام ارزشی پایه به جای درمیانآوردن استدلالهای رئالیستی صرف له یا علیه دشمنان آمریکا نمونهی مهمی است که صرفاً با ارجاع به ابزارهای تحلیلی رئالیسم قابل توضیح نیست.
مغالطهی آمیختن نا-روشمند واقعگرایی و ساختگرایی و پیآمدهای عملی آن: حال بر اساس این مقدمات، خوب است نظریبیفکنیم بر پارهای تحلیلها و تجویزهایی که در خلال چند ماه اخیر در زمینهی مواضع جنبش سبز دربارهی تحریمهای اخیر مصوب شورای امنیت علیه ایران و امکان تهدید نظامی کشور از سوی آمریکا و/یا اسرائیل مطرحشده است. پارهای از این تحلیلها از یک سو گرایش شدیدی دارند بهسوی ترسیم چهرهای آخرالزمانی از سیاست و حکومت جاری در سالهای اخیر در ایران. با این مبنا، این تحلیلها خطر نظامیبودن برنامهی هستهای ایران را برجستهمیکنند و نشان می دهند چهگونه یک ایدهئولوژی آخرالزمانی که پیشبرندهی سیاستهای جمهوری اسلامی در سالهای اخیر است باید در پی تسلیح هستهای بهمنظور برپایی جنگ فیصلهبخش میان حق و باطل بودهباشد. تا اینجا به نظر میرسد از نظر روششناختی و سازگاری درونی، این تحلیل مشکلی ندارد (این که آیا واقعاً این تحلیلْ تحلیلی استوار و مستدل است پرسش دیگری است و بررسی آن خارج از چارچوب این مقاله است.). این تحلیل آشکارا بر اساس رویکردی ساختگرایانه استوار است. مشکل روششناختی اما از اینجا شروعمیشود که برخی از طرفداران چنین تحلیلی نتیجهمیگیرند که جنگ با ایران در مقیاس محدود یا نامحدود «ناگزیر» است و برای این گریز- نا-پزیری مزعوم از موضع واقعگرایی احتجاجمیکنند. جنگ را بخشی از طبیعت سیاست بینالملل میشمارند که با آن نه میشود و نه شایسته است که برخورد اخلاقی و رمانتیک کرد. تعابیری «واقعگرایانه» از امنیت ملی و جهانی، و منافع ملی را مبناقرار میدهند و به رهبران جنبش سبز «واقعگرایانه» توصیهمیکنند که علیه سیاستهای هستهای موضعگیریکنند تا باز بر اساس موضع «واقعگرایی» اثبات کردهباشند که جنبش سبز هنوز زندهاست، تا شاید از این راه حضور جنبش را در معادلات سیاسیِ تعینکنندهی آیندهی ایران تضمینکنند.
حال پرسش این است که آیا میشود مقدمات یک تجویز را با رویکرد «ساختگرایی» سامانداد ولی با منطق «واقعگرایی» آنها را با هم تلفیقکرد و از آنها نتیجهگیریکرد؟ این منطق دوگانه یک مغالطه است مگر اینکه با دقت معلومشود که کدام سطوح از این دو رویکرد در چه بستر تئوریکی با هم قابل جمع اند. مثلاً اگر سیاست دولت به خاطر درونمایهی غلیظ آخرالزمانیاش سیاستی خطرناک علیه امنیت ملی و بین المللی است، در این صورت این منافع واقعگرایانهی نخبهگان حاکم، مانند بقا و استمرار برخورداری از منافع قدرت نیست که کنشها و واکنشهای ایشان را تعیینمیکند، بلکه علیالإدعا همان ایدهئولوژی آخرالزمانی آنهاست که رفتار آنها را سامانمیدهد. خوب، در این صورت، آیا میتوان با این منطق حمله ی نظامی علیه آنها را از موضع ساختگرایی توجیه و تجویزکرد؟ آیا بر اساس این موضع تحلیلی میتوان گمانبرد که حملهی نظامی آنها را واخواهدداشت که دست از پروژهی نظامیسازی برنامهی هستهایشان بردارند؟ استفاده از اهرم تهدید و فشار نظامی بی امان صرفاً وقتی تجویز مناسبی در این زمینه میتوانست باشد که اولاً، بازیگران اصلی در ایران بر اساس تحلیلی «واقعگرایانه،» بازیگرانی دانستهمیشدند که بازی بسته و خودکفای قدرت را ولو با بهانههای ارزشی پیشمیبرند و صرفاً در پی بیشینهکردن منافع خود از راه کسب و اعمال قدرت بیشتر بودند. اما اگر بر اساس یک رویکرد «ساختگرایانه» عاملیت آنها بر محور یک ایدهئولوژی آخرالزمانی تبیینشدهباشد، بهسادهگی می شود انتظارداشت که بر اساس این تحلیل، از دید چنان بازیگرانی شکست، نابودی، ویرانی، پرداخت بهای غیرعقلانی و انتخابهای شاذ و خلاف عرف در بازی سیاسی مطابق قاعدهاست نه خلاف قاعده و یا استثنائی و میتوان از یک جنگ تمامعیار هم استقبالکرد و به یک ویرانی بزرگ هم تندرداد ولی دست از آن ایدهئولوژی برنداشت.
نمونهی دیگر این که در ماههای اخیر برخی از همان تحلیلگران دائماً رفتارهای رهبران جنبش سبز را بهخاطر ایدهئولوژیهایی که این رهبران به آنها معتقد اند مورد نقدهای عتابآلود قراردادهاند که چرا ایشان دلبستهگیهای ایدهئولوژیکشان را – خصوصاً آنها که به دههی اول جمهوری اسلامی مربوط است – کنار نمیگذارند تا به زعم ایشان در رهبری جنبش ناتوان نمانند. فارغ از این که آیا این نقد معتبر و مستدل است یا نه، نفس برگرفتن این شیوهی تحلیل نشان می دهد که این منتقدان از پایگاه «ساختگرایی» به سیاستهای جنبش سبز نظر میکنند. این به-خودی-خود مشکلی ندارد. مشکل این است که همین منتقدان «ساختگرا» با یک سوگردانی ناگهانی و نا-روشمند و نامنقح سر از اردوگاه واقعگرایی درمیآورند و با ادبیات واقعگرایی توصیهمیکنند که برای تغییر رژیم سیاسی ایران و رسیدن به قدرت، برنامهای «واقعگرایانه» – یعنی با مفروضات واقعگرایی سیاسی، و نه صرفاً واقعبینانه – بریزند. خوب، اگر این منتقدان واقعاً معتقد اند که بازیگران سیاسی محکوم ایدهئولوژی ها شان هستند و دقیقاً به همین خاطر رهبران جنبش را به خاطر وابستهگیهای ایدهئولوژیکشان محکوم به ناتوانی و شکست میبینند، چهگونه ناگهان میتوانند تغییر موضع روشیبدهند و با زبان و استدلالهای تراز «واقعگرایی سیاسی» تجویزات ضد-ساختگرایانه پیش نهند؟
در همین رهگذر، خوب است همینجا اشارهای کنیم به پیشینهی ارتکاب این مغالطهی سهمگین در دستگاه سیاست خارجی آمریکا، خصوصاً در دورهی جمهوریخواهان. این یادآوری صرفاً ارزش افزایش اطلاعات عمومی ندارد. اهمیت و ضرورت یادآوری این پیشینه در این است که بنگریم و باز بیندیشیم چهگونه ارتکاب مغالطاتی از این دست به آسانی میتواند مسیر سیاست خارجی یک دولت را عمیقاً متأثرکند و دقیقاً بهخاطر مغالطی بودن مبانی چهگونه یک سیاست خارجی در میان-مدت و دراز-مدت بر علیه اهداف خود عملمیکند.
در این زمینه مناسب است اشاره ای کنیم به مقاله و کتاب مهمی که مبنای فکری و تحلیلی سیاستی شد که بهعنوان «دکترین ریگان» شناختهمیشود. اهمیت این توجه در اینجا ست که این دکترین به نظر برخی تحلیلگران سنگ بنای سیاستی شد که بعداً سر از جنگ علیه ترور در خاورمیانه درآورد و اوضاع کنونی منطقه و سیاست تهاجمی نسبت به خاورمیانه را از پیآورد. خانم جین کیرکپاتریک (Jeane Kirkpatrick) – که بعداً به سفارت آمریکا در سازمان ملل در دورهی ریگان رسید – در سال ۱۹۷۹ – مقارن انقلاب ایران و نیکاراگوا – مقالهای به نام دیکتاتوری و معیارهای دوگانه نوشت که در سال ۱۹۸۲ در قالب کتابی به همین نام بسط یافت و منتشر شد.
او دو نوع دیکتاتوری را از هم تفکیکمیکند: اقتدارگرایی راستگرا و توتالیتاریسم چپگرا. به نظر نویسنده، حکومتهای اقتدارگرای راستگرا (بخوانید همسو با آمریکا) در منطقه حاصل فرایندهای درونی و تاریخی اند و لذا از نظر تاریخی مشروع اند، اما حکومتهای توتالیتر چپگرا (بخوانید نا-همسو با آمریکا) تحمیلی و نامشروع اند. جالب این که نویسنده این تحلیل و داوری «واقعگرایانه» را به مدد استدلالهایی اخلاقی و ایدهئولوژیک به تجویزی سیاستگذارانه و تصمیمسازانه از جنس «ساختگرایی سیاسی» میرساند: دیکتاتوریهای همسو با آمریکا را باید از درون اصلاحکرد، اما دیکتاتوریهای ناهمسو با آمریکا را باید با مداخله از بیرون سر نگون ساخت. این وظیفهی اخلاقی و تاریخی آمریکا ست.
دکترین ریگان مبتنی بر همین روی کرد دوگانه حاوی دو اصل بود: اصل اول که مبتنی بر «واقعگرایی» بود این که آمریکا در همهی دوران جنگ سرد خود را به خطا برای جنگی با بلوک شرق در اروپا آمادهمیساختهاست، جنگی که رخنداده و نمیدهد؛ در عوض جنگ اصلی را باختهاست، جنگی که در جهان سوم در جریان بودهاست و به سربرآوردن حکومتهای ضد-غربی یکی پس از دیگری در جهان سوم انجامیدهاست. اصل دوم دکترین اما اصلی تجویزی بود و مبتنی بر رویکردی «ساختگرایانه»: تومار این «امپراتوری شرارت» را باید درهمپیچید! مبانی و مدلولات این رویکرد روشن است. با شر نمیتوان همزیستی کرد، و در جنگ ابدی با شر، ایجاد هر ائتلافی و بهره گیری از هر وسیلهای مجاز است چون هیچ چیز از خود شر بدتر و از نابودی آن مهمتر نیست. دستگاه سیاست خارجی آمریکا در دورهی ریگان علاوه بر برگرفتن این ایده و مبانی تحلیلی آن زبانی دینی-اخلاقی را وارد عرصهی سیاست خارجی و روابط بینالملل کرد که بعدها نومحافظهکاران آمریکایی در دوران بوش پسر آن را وسیعاً بسط دادند. ریگان در ۱۹۸۳ اتحاد جماهیر شوروی سابق را «امپراتوری شرارت» نامنهاد.
بر همین مبنا بود که دولت آمریکا، در ائتلاف با رژیم سابق آپارتاید در آفریقای جنوبی، «رنامو» را در موزامبیک تأسیسکرد. این اولین گروه تروریستی در تاریخ مدرن آفریقا بود که عمداً و به شکل نظاممند اهداف غیر نظامی مانند مدارس و بیمارستانها را هدفقرارمیداد. تروریستهای «کنترا» در نیکاراگوا نمونهی دیگری از کاربست همین سیاست بود. سیاستی که از نگاهی اخلاقی و با استعارهای دینی در برابرنهادن شر و خیر در روابط بین الملل فروغمیگرفت. رنامو و کنتراها هیچیک دینی نبودند، اما پی گیری همین سیاست به شکلدادن به «مدرسه»های دینی-نظامی برای تربیت نیروهای جهادی افغان و تأسیس القاعده و بعدها جنگ با آن و نیز ابداع «محور شرارت» با همه ی مدلولات آن در زبان سیاسی بوش پسر انجامید (برای شرحی موجز از این مسیر تطور سیاست خارجی آمریکا به این مقاله مراجعهکنید: Mahmood Mamdani, „The Secular Roots of Radical Political Islam“ in Religion, International Relations and Development Cooperation, B.K.Goldewijk (ed.), NL: Wageningen Academic Publishers, 2007, pp. 153-160.).
در عداد همین نمونههاست سیاستهای نو-استعماری و دموکراسیسازی خاورمیانه و صدور دموکراسی که همهگی باردار نوعی ایدهئولوژی غربمحورانه و منجیانه و در برخی موارد آخرالزمانی هستند. به عنوان نمونه باز با استدلالهای سمیول هانتینگتن (Samuel Huntington) و پیروان او در گفتار دموکراسیسازی متأخر دقتکنید که مملو است از احتجاجات ایدهئولوژیک و مبتنی بر تمییز حق و باطل و باور به مأموریت جهان متمدن برای مدنیسازی و نجاتبخشی جهان نامتمدن، همانها که قبلاً اسلاف همین نگاه غرب-محورانه «بربر»شان میخواندند.
تحليل عالمانه و دقيقي از مغالطه كساني است مه همسو با جريان هاي نو محافظه كار راديكال بر طبل جنگ مي كوبند ، [ال آن كه خون به خون شستن محال آمد محال