شعر سبز/ رفیقان پدر آن شب تمام خانه را بردند
چکیده :پدر هرگز نگفت آنشب «بفرمایید تو» اما/ در و دیوار آوردند عید و بازدیش را/ رفیقان پدر آن شب تمام خانه را بردند/ و از موهای من دست پدر را، شانه را بردند/ که من در دفتر دستور دنبال کسی باشم/ دلم میخواهد استمرار دستان بعیدش را/ بهار از دست بند چندسال پیش من رفته/ و هر خرداد مادر میدهد قول و نویدش را/ پدر نام مرا در نامهی آخر عوض کرده/ که مادر کی به زندان میبرد گردآفریدش را؟!...
کلمه: یکی از مخاطبان کلمه شعری را با الهام از زیست مصطفی تاجزاده و همهی گمنامان در بند ارسال کرده است که با هم میخوانیم:
چراغ توی هال از ترس گم کرده کلیدش را
و دستی پاسبان بر چشم آیفون بسته دیدش را
پدر آشفته میپرسد شما؟! دشنام میآید
و مادر در بغل چسپانده قرآن مجیدش را
صدا توی دهان ضبط صوت خانه میمیرد
و ای ایران خجالت میکشد که ای… امیدش را
پدر با خنده میگوید: «رفیقم بود دختر جان»
نمیخواهد ببینم من رفیقان جدیدش را
لبان مادرم در بند ذکری تازه افتاده
«نگه دارند یا رب حرمت موی سپیدش را!»
به چشم مادرم از خشم میشد دید در جولان
جگرخونی که زیر لرز دندان میجویدش را
«رفیقم بود» اسم دیگر مامور زندان که
پر ازخون کرده چشم کوچه و اسم شهیدش را
صدای مادرم با بغض: «همسرجان چه میپوشی؟!»
پدر با خنده میگوید لباس روز عیدش را
و مادر با لباس عید میگیرد در آغوشش
مبادا دست لرز امشب بگیرد دست بیدش را
صدا در گوش آیفون باز با فریاد میغرد که
:«در واکن که از دیوار میگیرم کلیدش را»
«صدای کیست؟! میترسم»
پدر با بغض میگوید که
:«آزادیست میجوید غلام زر خریدش» را
پدر هرگز نگفت آنشب «بفرمایید تو» اما
در و دیوار آوردند عید و بازدیش را
رفیقان پدر آن شب تمام خانه را بردند
و از موهای من دست پدر را، شانه را بردند
که من در دفتر دستور دنبال کسی باشم
دلم میخواهد استمرار دستان بعیدش را
بهار از دست بند چندسال پیش من رفته
و هر خرداد مادر میدهد قول و نویدش را
پدر نام مرا در نامهی آخر عوض کرده
که مادر کی به زندان میبرد گردآفریدش را؟!
عظیم زارع