شعر سبز/ تو «وجدان بیدار» شهری، یک روز شعلهای افروختی از امید، از دانایی
چکیده :پاسخ یکی دیگر از همراهان سبز به پیغام زهرا رهنورد از حصر را با هم میخوانیم: ما مردگانیم، ما خفتگانیم، اما تو -ای بانو- زندهای، تو «وجدان بیدار» شهری یک روز شعلهای افروختی از عشق از امید از نور از دانایی، و ما همه زنده شدیم همچون ستارگان شب و همچون عاشقان سحرخیز...
کلمه: پاسخ یکی دیگر از همراهان سبز به پیغام زهرا رهنورد از حصر را با هم میخوانیم:
ماییم
شهر مردگان،
ماییم
شمعها
شمع مرده
شمع خاموش.
ماییم شهر تیره.
آری!
ما
در سرزمین ظلمات
مردگانیم
حال آن که آب زندگانی از زیر پایمان میجوشد
بی آنکه بدانیم
بی آنکه بنوشیم.
کوریم
در ظلمت
و از پلکهایمان
حجاب میروید.
ای کاش
تیغی
این پردهها را بشکافد،
ای کاش
شعلهای
هیبت این تاریک را در هم شکند.
امروز اگر به شوری
شعلهای
عشقی،
یک شمع…
نه!
صد شمع به مصاف تیرگیها نیفروزیم
بهتر که در گوری بخوابیم
حال که مردهایم
حال که تاریکیم،
شاید شبی
روشن ضمیری
شمعی نذر تاریکی مزارمان کرد.
ما
مردگانیم
ما
خفتگانیم،
اما تو
-ای بانو-
زندهای
تو
«وجدان بیدار» شهری
یک روز
شعلهای افروختی
از عشق
از امید
از نور
از دانایی،
و ما همه زنده شدیم
همچون ستارگان شب
و همچون عاشقان سحرخیز؛
افسوس
که دیوان را
از روشنی هراس فراوان بود
توفان بهپا کردند
یک یک
شمعها را کشتند
یک یک
ستارگان را در خاک پنهان کردند
بی خبر از آن که این خاک آبستن صد خورشید خواهد شد
اینک
باز
این تویی که به افروختن ایستادهای
این بار
نه به عشق
نه به امید
نه به شور،
که امروز
اندوه را
چون آتش به جانمان انداختی
شاید دوباره نور
در تیرگیها رخنه کند
شاید این اندوه
خرمن نادانیمان را
خاکستر کند.
شاید
امید
راهی به شب بیابد،
کبوتران و فرشتگان
با دلها و بالهای شکسته
باز بر فراز شهر
پرواز کنند،
دیوان به غارها باز گردند
خورشیدها از زمین بشکفند،
و شمعها
به جای گورها
بر سفرهی عاشقان جا خوش کنند،
شبهای شاعرانه را بیفروزند،
و شبهای عشق را
به سحرگاهان بیدار گره زنند.»
(م. ن.)