برای نفیسه زارعکهن؛منتظرت در باد خواهم ایستاد
چکیده :این روزها ناخوداگاه با صدای اذان صبح بیدار می شوم ، گویی دوباره اذان رادیوی کوچک و قدیمی مامان پری روشن است در آن خانه کوچک و گرم ، در روزهای...
کلمه: یک وبلاگ نویس در آخرین مطلب خود دلنوشته ای را درباره نفیسه زارع کهن روزنامه نگاری که از 13 آبان در بازداشت به سر می برد نوشته که به شرح زیر است:
نفیس من!
به هر روزنه ای که مینگرم خالیست…به هر کلامی که گوش می سپارم چیزی از دلتنگی ام نمی کاهد. این بار می خواهم بنویسم برای تو ، تا شاید دمی آرام بگیریم در دل بیقرای هایم!
نفیسه ام !
می گویند: چرا این قدر بی تابی؟!…. چرا نمی دانند که اگر تو برای آنها تنها دوست بودی ، برای من فراتری!
نفیس من!
ساجده می گوید ،دوری پدر پس از ماهها او را این گونه بی قرار نکرد که نبود تو !…. نبود دوست را بر دل حقی است ! نبود دوست حقیقتی دامنگیر است ! نبود تو همه جا هست ! حتی خواب های این شب ها ی تو صبح نمی کند ! دعای ” اللهم فک کل اسیر” چقدر تو را زمزمه می کند!چقدر ریه هایم این شب ها پر از دعای توست. چقدر شب ها تو را تنفس می کنم.
نفیسه جان!
این روزها ناخوداگاه با صدای اذان صبح بیدار می شوم ، گویی دوباره اذان رادیوی کوچک و قدیمی مامان پری روشن است در آن خانه کوچک و گرم ، در روزهای امتحان!
نفیس من!
من سردم است، سرد ِ سرد … به خدا سردم است دوست من ! می دانم که با خنده های همیشه ،باورم نمی کنی ! و باز با همان تبسم شیرین و به خنده می گویی : ای زنی که در آستانه فصلی سرد ایستاده ای تو چه می فهمی که دختر مرداد چگونه سرما را حس می کند!….
اما! من این بار سردم است، سرد ِ سرد، هیچ گرم نمیشوم. تا نیایی تا در آغوش نگیرمت، با تمام وجود، گرما را حس نخواهم کرد.
میگویند : زندان سرد است . میدانم . این را من می فهمم. که سالها در زندان زیسته ام . من درونم سرد است . امروز پیش از همیشه. می گویند آنجا سرد است . می دانم. من هیچ اجاقی روشن نکرده ام . پنجره ها را به سمت باد باز کرده ام. به سمت طوفان های سرد رها گشتهام.می گویند وقتی با هم می لرزیم بهتر سوختن های سرد را باور خواهیم کرد. تاب می آوریم. باید تاب بیاوریم. هزار اجاق خاموش سرد منتظر سوختن های ماست. ما می سوزیم تا چراغی بیفروزیم. تا روشنی بسازیم در این حجم سرد خاموش ! می خواهم سرما را به آتش بکشم. میخواهم سردی را در آغوشم بفشارم . دلم میخواهد این فضای سرد یخبندان را پاره پاره کنم. دلم میخواهد تو را دوباره ببینم. دلم را پشت پنجره میگذارم. برهنه و عریان. اگر هزار سال هم به درازا بکشد. در باد خواهم ایستاد. تا سرمای درونم را در آغوشت التیام بخشم.
درددلهای دوست و همکلاسی سابق و فعلی تو” معصومه اسمعیلی”